داستان بازی یوگو
روزگاری در سرزمین “فوراه” ، شهری با مردم کوتوله به نام شایا وجود داشت که از یک زندگی شاد و پر از خنده برخوردار بودند. بدون غم و اندوه. کل وجود آنها یک کارناوال بود که با هیجان و شادی میگشت و شادی را گسترش میداد.
در یک روز، آسمان شکافت و موجیهیها که در فرومایگی از هم سبقت میگرفتند وارد شدند. هدف آنها لکه دار کردن تمام پاکی و شادی از زمین به از بالا تا پایین بود.
پس از هجوم موجیهیها، فراه از زیستگاهی شاداب به سرزمینی مرده و پر از آوار تبدیل شد. یک لژیون از دانشمندان به هر طرف میرفتند و ترس و تاریکی را در طول مسیرشان گسترش میدادند و همین امر باعث شد که شایا در سرزمین خود آواره شود.
درست وقتی که به نظر می رسید همه امیدها از بین رفتهاند، یوگوی شعبدهباز جان خود را برای بازگرداندن صلح و رفاه به سرزمین به خطر میاندازد. به خاطر احترام به تصمیم شجاعانهاش، الهه نور ، “گایلا” به او چوب جادویی خود با قدرت نورانی را برای کمک به او در سفرش داد.
با شروع ماجراهای او، وی سه کلون شایا را از اسارت آزاد کرد ، که هر یک به نوبه خود به کمک یوگو آمدند تا معماهای سخت را در مسیر خود حل کند. آنها با هم جمعی سرشار از شجاعت، عقل و نیرویی قویتر از اینها یعنی ایمان را شکل دادند.